زندگینامه یک یوگی

برگ ۸۵

فصل ۱۱
دو پسر بی پول در بریندابان

"پدر حق دارد اگر میراثی از خود برایت بجا نگذارد موکوندا! چقدر احمقانه داری زندگیت را به هدر میدهی!" این اندرز برادر بزرگترم داشت گوشهای من را خراش میداد.

جتیندرا و من تازه با قطار رسیده و به خانه آنانتا آمده بودیم، که اندکی بود که از کلکته به شهر باستانی اگرا منتقل شده بود. برادرم یک مدیر حسابداری در شرکت راه آهن بنگال-ناگپور بود.

"خوب میدانی، آنانتا، که من میراثم را از پدر آسمانی میجویم."

"نخست پول، سپس شاید خدا! چه کسی میداند؟ شاید زندگی خیلی دراز باشد."

"نخست خدا. پول بنده اوست! چه کسی میداند؟‌ شاید زندگی بسی کوتاه باشد."

این کنایه من تنها از روی پاسخ دادن آنی بود و من قصدی برای پیش بینی نداشتم. اما برگهای زمان به رفتن زودرس آنانتا ورق خوردند. چند سال بعد* او به سرزمینی رفت که برگهای اسکناس به هیچ دردی نمیخورند.

"لابد این علوم را از خانقاه فرا گرفته ای! اما میبینم که تو بنارس را پشت سر گذاشته ای." چشمهای آنانتا از خرسندی برق میزدند; او هنوز امید داشت که پر پروازم را در آشیانه خانوادگی محکم کند.

"ماندنم در بنارس بی نتیجه نبود! آنجا آنچه را که دلم بدنبالش بود یافتم! یقین بدان که او نه آن مرد فرزانه ای که تو برایم جور کرده بودی است و نه پسرش!"

"آنانتا و من به خنده افتادیم. او چاره ای نداشت جز اینکه اعتراف کند که آن مرد 'همه دان' که در بنارس یافته بود چیز زیادی نمیدانست."



* فصل ۲۵ را ببینید.



< > >>