زندگینامه یک یوگی
برگ ۸۶
"برنامه ات چیست ای برادر سرگردان من؟"
به او گفتم: "جیتندرا مرا راضی کرده تا به آگرا برویم. زیبایی های تاج محل* را تماشا
خواهیم کرد. سپس به نزد گوروی تازه یافته ام خواهیم رفت که خانه اش در
سرمپور است."
آنانتا مهمان نوازانه وسیله راحتی ما را فراهم کرد. چند بار آن شب متوجه
چشمان او شدم که متفکرانه به من دوخته شده بودند.
با خود گفتم: "من آن نگاه را میشناسم. لابد نقشه ای در حال ریخته شدن است!"
نطق او هنگام ناشتای زود زده شد.
"خوب، پس تو خودت را بسی بی نیاز از دارایی پدر میدانی." آنانتا با نگاهی
کودکانه سخنرانی دیروزش را از سر گرفت.
"من به نیاز خود به پروردگار آگاهم."
"سخنوری آسان است! زندگی تا به اینجا از تو پاسبانی کرده! چه بدبختی بسرت
خواهد آمد آنگاه که مجبور باشی به آن دست نامریی برای نانی و سقف بالای سری
خیره بشوی! بزودی در خیابان به گدایی میافتی!"
"هرگز! من ایمانم را بجای خداوند بر رهگذران نخواهم نهاد! اوست که برای
مریدش هزار چشمه نعمت بجای کاسه گدایی جاری میکند!"
"باز هم شعار! چطور است که بیاییم و لاف فلسفه تو را در این جهان مادی
به آزمایش بگذاریم؟"
"میپذیرم! میپنداری که خدا تنها در جهان فرضیات است؟"
"خواهیم دید! امروز فرصتی خواهی داشت که دیدگاه مرا گسترش دهی و یا
پابرجا تر بکنی!" آنانتا یک دم برای افزودن حس دراماتیکی درنگ کرد و سپس
با آرامی و جدیت سخنش را آغاز کرد.
"پیشنهاد میکنم که تو و دوستت جیتندرا را سپیده دم امروز به شهر نزدیک
اینجا بریندابان بفرستم. نباید تک روپی با خود ببرید; نباید گدایی کنید
چه برای خوراک چه پول; نباید این برنامه را برای کسی بازگو کنید. نباید
همراه خود خوردنی ببرید و نباید در بریندابان بمانید. اگر ساعت دوازده امشب
بدون شکستن قانونهای آزمون من به ویلای من بازگردید من در شگفت ترین مرد
آگرا خواهم بود!"
* آرامگاه مشهور
<
>
>>