زندگینامه یک یوگی

برگ ۸۷


"این مبارزه را میپذیرم." نه در واژه ها و نه در دلم دودلی نبود. یادمان های بزرگی از رحمتهای فوری جلوی چشمانم برق میزدند: شفایم از کالرای مهلک با پادرمیانی عکس لاهری مهاشایا، پیشکشی بازیگوشانه دو بادبادک به من در پشت بام خانه لاهور با اوما، رسیدن مدال خوش برکت در حال ناامیدیم، پیغام آشکار "سادهوی" بنارس بیرون خانه آن مرد وارد، رویای مادر الهی و واژه های با شکوهش در عشق، توجه فوری او به من با میانجیگری استاد مهاشایا پس از آبروریزی های بی بهایم، راهنمای دم آخری که سبب گرفتن دیپلم دبیرستانم شد، و سرانجام بخشش نهایی رسیدن به استاد زنده ام پس از عمری پویش او در رویاهایم. هیچ دم نمیتوام بگویم که "فلسفه" من از پس سخت ترین کشاکش پهنه زندگانی بر نمیاید!

"راغب بودنت شایسته ستایش است. شما را همین حالا به قطار میرسانم." آنانتا به جتیندرا که دهانش باز مانده بود رو کرد. "تو باید همراه او بروی به عنوان یک شاهد و به احتمال قوی یک هم-قربانی!"

نیم ساعت پس از آن من و جتیندرا بلیت های یکطرفه را برای سفر غیر منتظره مان در دست داشتیم. در گوشه خلوتی از ایستگاه گذاشتیم که ما را بگردند. آنانتا با دیدن اینکه ما چیزی با خود نداریم خشنود شد. دوتیهای* ما چیزی به جز آنچه که باید پنهان نمیکردند.

اکنون که ایمان در امور مهم مالی رخنه کرده بود، دوستم اعتراض کردن را آغاز کرد. "آنانتا، یکی دو روپی به من به بده تا چنانچه رویداد بدی رخ داد بتوانم تو را آگاهی بدهم."

"جتیندرا!" خشمگینانه او را سرزنش کردم. "اگر پولی به عنوان ایمنی بگیری من تن به این آزمون نمیدهم."

"به دلیلی شنیدن جرینگ جرینگ سکه به آدم اطمینان میدهد." پس از دیدن نگاه خشم آلود من جتیندرا دیگر چیزی به زبان نیاورد.

"من سنگدل نیستم موکوندا." کمی فروتنی در آوای آنانتا شنیده میشد. شاید وجدانش او را تکان داده بود که داشت دو پسر بی پول را به شهری غریب میفرستاد; یا شاید بخاطر شک گرایی دینی خودش. "چنانجه از روی بخت خوب یا بخشش از این آزمون بریندابان جان سالم بدر بردی، من از تو خواهم خواست که مرا به عنوان مریدت بپذیری."

این پیمانی عجیب بود همانطور که همه این ماجرا عجیب بود. یک برادر بزرگتر خانواده هندی به ندرت از برادران یا خواهران کوچکش اطاعت میکند. احترامی که به او باید گذاشته شود تنها از احترام یک پدر کمتر است. اما زمانی برای پاسخ دادن نداشتم; قطار بزودی به حرکت میافتاد.

جتیندرا خاموشی اندوهگینش را برای مدت ها ادامه داد. سرانجام خودش را جنبانید، به سوی من خم شد و جایی دردآور مرا نیشگون گرفت.



* دوتی همان لنگ است که دور کمر بسته میشود و پاها را میپوشاند.



< > >>