زندگینامه یک یوگی
برگ ۸۸
"من که نشانی از رساندن وعده بعدی ما به دست خداوند نمیبینم."
"خاموش باش ای آدم منفی گرا. پروردگار با ما همدست است."
"میشود کاری کنی او زودتر دست به کار شود؟ من هنوز هیچ نشده تنها از دیدن
گرفتاری پیش رویمان از گشنگی دارم هلاک میشوم. من از بنارس آمده ام که
مقبره تاج را ببینم، نه آنکه وارد مقبره خود شوم!"
"شادی کن جتیندرا. مگر نه اینست که بزودی به عجایب مقدس بریندابان قدم
خواهیم نهاد؟* من بسی شادمانم که به زمینی خواهیم رفت که از برکت پای
ارباب کریشنا برخوردار است."
در کابین باز شد. دو مرد وارد شدند و روی صندلیهای روبروی ما خود را جای
دادند. ایستگاه بعدی آخر خط بود.
"ای مردان جوان، آیا شما در بریندابان آشنایی دارید؟" مرد غریبه روبروی
من به دلیلی به ما علاقه نشان داد.
"به شما مربوط نیست!" بی ادبانه رویم را بسویی دیگر برگرداندم.
"به گمانم از روی اشتیاق برای دزد قلبها* از خانه فرار میکنید. من خودم
هم ایمان دارم. وظیفه خود میدانم که از شما پذیرایی کنم و برایتان از این
گرمای طاقت فرسا جای استراحتی فراهم کنم. "
"نه جناب ما را تنها بگذارید. شما محبت دارید، اما اشتباه کرده اید که ما
از خانه فراری هستیم."
سخن دیگری زده نشد. قطار ایستاد. همین که من و جتیندرا به روی سکو قدم
گذاشتیم، همراهان اتفاقی ما گرد ما را گرفتند و دست گرد شانه مان گذاشتند
و درشکه ای صدا کردند.
پیش ویلایی بزرگ ایستادیم که در میان انبوه درختان همیشه بهار گم
بود. میزبانانمان گویی در این محل شناخته شده بودند. مردی لبخند زنان ما
را به اندرونی برد. سپس خانمی مسن و گرامی به نزدمان آمد.
"گاوری ما، شاهزاده ها نتوانستند بیایند." یکی از مردان به مادر خانه
خطاب کرد. "به دم آخر برنامه شان به هم ریخت. آنها از این بابت خیلی
اندوهگین بودند. اما با خودمان دو میهمان دیگر آورده ایم. وقتی که آنها
را در قطار دیدیم من بسوی آنها کششی احساس کردم چرا که آنان از مریدان
ارباب کریشنایند."
"بدرود دوستان." همراهان ما به سمت در راهی شدند. "دوباره به خواست خدا
شما را خواهیم دید."
* بریندابان در ناحیه موترای استانهای متحده است و مانند اورشلیم است
برای هندوها. آنجاست که ارباب کریشنا بزرگمندیهایش را برای یاری به
انسانیت به نمایش گذاشت.
* هری. مریدان ارباب کریشنا در گرد هم او را به این نام میخوانند.
<
>
>>