زندگینامه یک یوگی
برگ ۸۹
"خوش آمدید." گاوری ما مادرانه به دو مهمان ناخوانده اش نگاه
انداخت. "روزی از این بهتر نمیتوانستید بیایید. من چشم به راه دو مهمان
همایونی بودم. چه بد میشد اگر کسی نبود تا دست پخت مرا تحسین کند!"
این سخنان اشتها آور تاثیر بدی روی جتیندرا گذاشتند: او گریه اش
گرفت. بخت بدی که میپنداشت در بریندابان پیش رویمان است روشن شد که
یک پذیرایی شاهانه است; او تاب چنان جهش ناگهانی فکری را نداشت. میزبان
ما کنجکاوانه به او نگاهی کرد اما چیزی گفته نشد; به گمانم با عواقب اخلاق
نوجوانی آشنا بود.
به نهار خوانده شدیم. گاوری ما به ایوانی ما را هدایت کرد که پر بود از بوی های
خوشمزه. سپس بسوی آشپزخانه کناری ناپدید شد.
من منتظر این لحظه مانده بودم. جای مناسب را روی اندام جتیندرا انتخاب
کرده و نیشگونی به او وارد کردم به سفتی آنکه از من در قطار گرفته بود.
"منفی گرا، خداوند خیلی زود هم دست به کار میشود!"
خانم با یک "پونکها" بازگشت. طبق آیین خاور او مرتب ما را باد میزد در
حالیکه ما روی صندلیهای آراسته به نقش و نگار نشسته بودیم. مریدان آشرام
یک سی وعده خوراکی آوردند و بردند. بجای واژه "وعده" باید بگوییم "ضیافت
مجلل." از هنگام رسیدن به این کره خاکی، من و چتیندرا چنین خوراک لذیدی
نچشیده بودیم.
"مادر گرامی، این بشقاب ها همانا شایسته شاهزاده ها هستند. نمیتوانم تصور
کنم که مهمانان همایونیت چه کار واجبی داشته اند مهمتر از آمدن به این
ضیافت! تو خاطره ای همه عمر بیاد ماندنی به ما داده ای!"
بخاطر شرط آنانتا برای باز نگفتن ماموریتمان، نمیتوانستیم به خانم مهربان
بگوییم که تشکر ما از او یک معنی دوگانه داشت. دست کم بی ریایی ما آشکار
بود. پس از گرفتن برکت و یک دعوت خوشایند برای بازگشت به خانقاه، خانم را
بدرود گفتیم.
بیرون بیرحمانه گرم بود. من و دوستم زیر یک درخت همیشه بهار کنار در
ورودی آشرام پناه گرفتیم. سخنان ملامتگری در پیش بود; بار دیگر جتیندرا
به تردید افتاده بود.
"خوب مرا گرفتار کرده ای! ناهار ما تنها یک بخت خوب تصادفی بود! چگونه
میتوانیم بدون یک سکه میان من و تو در این شهر بگردیم؟ و آخر چطور
میخواهی مرا به خانه آنانتا باز برگردانی؟ "
<
>
>>