زندگینامه یک یوگی
برگ ۹۰
"چه زود خداوند را فراموش میکنی، اکنون که شکمت سیر است." سخنم نه نیشدار
بلکه اتهام آمیز بود. چقدر آدمی زود الطاف خداوند را فراموش میکند! کسی
نیست که از دعاهایش بر آورده نشده باشند.
"گمان ندارم که من با گشتن با کله شقی مانند تو بتوانم خودم را این ضعف
رها کنم!"
"خاموش باش جتیندرا! همان خداوندگاری که ما را غذا داد
بریندابان را به ما نشان میدهد و به آگرا بازمیگرداند."
مرد جوان لاغر اندامی که سیمایی دلنشین داشت تند به سوی ما آمد. زیر درخت
که رسید ایستاد و به پای من خم شد.
"دوست عزیز، شما و همراهتان حتما اینجا غریبه هستید. به من اجازه دهید که
میزبان و راهنمای شما باشم."
رنگ صورت یک هندی به سختی میتواند بپرد، اما چهره جتیندرا به ناگاه رنگ
خود را از دست داد. من با ادای احترام پیشنهاد را رد کردم.
"به من بگویید که شما مرا پس نمیزنید." هول کردن مرد غریبه در هر موقعیت دیگری
خنده دار بود.
"چطور مگر؟"
"شما گوروی من هستید." چشمانش امیدوارانه رضایت چشمانم را میجستند. "در حین
نیایش های وسط روزم چهره متبرک ارباب کریشنا را دیدم. او دو چهره تنها
را زیر همین درخت به من نشان داد. یکی از آنها چهره شما بود ای استاد من! بسی
آنرا در مدیتیشن دیده ام! چقدر شاد میشوم اگر خدمت ناچیز مرا بپذیرید!"
"من هم خوشحالم که مرا پیدا کردی. نه خدا و نه انسان ما را تنها گذاشته
اند!" با این که تکان نمیخوردم و به صورت شادمان پیش رویم لبخند میزدم،
در درون به تعظیم به پای مادر الهی افتادم.
"دوستان عزیز، آیا اندکی به خانه ام برای تبرک آن نمیایید؟"
"محبت دارید. اما نمیشود. ما مهمان برادرم در آگرا هستیم."
"دست کم خاطره نشان دادن بریندابان به شما را به من بدهید."
با خوشحالی پذیرفتم. مرد جوان، که خود را به نام پراتاب چاترجی معرفی
کرده بود، درشکه ای صدا زد. از معبد ماداناموهانا و زیارتگاههای دیگر
کریشنا دیدن کردیم. هنوز به نیایش در معبد بودیم که شب شد.
"میروم که سندش* بگیرم." پراتاب به فروشگاهی نزدیک ایستگاه راه آهن
رفت. من و جتیندرا در خیابان پهنی، که اکنون بخاطر نسبتا خنک شدن شلوغ
بود، پرسه زدیم. از دوست ما تا مدت زیادی خبری نشد، اما سرانجام با شیرینی
های فراوان برگشت.
* یک جور شیرینی هندی
<
>
>>