زندگینامه یک یوگی

برگ ۹


"در پس تاریکی چشمان بسته چیست؟" این سوال کاوش جویانه با نیروی بسیاری به ذهنم رخنه کرد. به ناگه برق فروزانی جلوی نگاه درونم پدیدار شد. همچون شکل های مینیاتوری سینما روی پرده بزرگ و نورانی پیشانیم، نمای قدسیان را میدیدم که در غارهای کوهستان در حال مدیتیشن نشسته بودند.

"شما کیستید؟" من این را با صدایی بلند از آنها پرسیدم.

"ما یوگی های هیمالیا هستیم." شرح طنین پاسخشان بسیار دشوار است. دلم لبریز هیجان بود.

"آه، چقدر آرزو دارم تا به هیمالیا بروم و همچون شما بشوم!" تصویر این خیال ناپدید شد، اما پرتو هایی نورانی را میدیدم که دایره وار به سمت بی نهایت میگستردند.

"این پرتو شگفت انگیز چیست؟"

"من ایشوارایم.* من نورم." گویی این آوا از ابرها زمزمه میشد.

"میخواهم با تو یکی باشم!"

با اینکه آن تجربه آسمانی کم کم از من رخت بست، اما یک الهام جاودانه برای رسیدن به خدا برای من به ارمغان آورد. "او سروری همیشگی و همیشه نو است!" این رویای الهی برای مدت زیادی در ذهنم ماندگار بود.

خاطره دیگری از کودکیم باقیست، همانا لفظا، چرا که جای زخم آن تا به امروز بروی بدنم مانده. با خواهر بزرگم اوما صبحی زود زیر یک درخت نیم در حیاط خانه گراکپور نشسته بودیم. او در درس بنگالی به من کمک میکرد، البته تنها وقت هایی که میتوانستم چشم از طوطی های آنجا که مشغول خوردن میوه های رسیده مارگوسا بودند بردارم. اوما از یک جوش روی پایش مینالید و پمادی آورد که روی آن بمالد. من کمی از پماد را روی بازویم مالیدم.

"چرا روی بازوی سالم دوا میگذاری؟"

"خوب خواهرم، من احساس میکنم که فردا روی این بازو جوشی خواهم زد. من پمادت را روی آن آزمایش میکنم."

"ای دروغگو!"

"اول ببین فردا چه میشود بعد به بمن بگو دروغگو." خشم مرا فرا گرفت.

اوما حرفم را جدی نگرفت و همان حرف را سه بار دیگر برای من تکرار کرد. نیروی مصممی وجودم را فرا گرفت. به او پاسخ دادم:



* یک نام سانسکریتی برای خدا به عنوان فرمانروای گیتی. از ریشه ایش، فرمان روایی. ۱۰۸ نام برای خدا در متون کهن هندو هستند که هر یک رنگ معنایی خود را دارند.



< > >>