زندگینامه یک یوگی
برگ ۹۲
اما با شنیدن داستان برادرم کم کم جدی و بعد متاثر شد.
"میبینم که قانون عرضه و تقاضا در قلمرویی مرموز تر از آنچه میپنداشتم
فرمان میراند." این نخستین باری بود که در سخن آنانتا اشتیاق برای معنویات
دیده میشد. "برای بار نخست بی علاقگیت را برای دارایی و مال اندوزی دنیا
درک میکنم."
با اینکه دیروقت بود آنانتا اصرار کرد که دیکشای* یوگای کریا برایش انجام
شود. "گورو" موکوندا در یک روز باید بار دو مرید ناخوانده را به دوش میگرفت.
بر خلاف روز گذشته ناشتای روز بعد به آرامی سپری شد. به جتیندرا لبخندی
نشان دادم.
"شایسته نیست که تاج را از تو بگیریم. بیا پیش از رفتن به سرمپور از آن
دیدن کنیم."
کمی پس از خداحافظی با آنانتا من و دوستم جلوی عظمت آگرا تاج
محل بودیم. مرمر سفید زیر نور آفتاب تجسم رویایی تقارن است. حیاط آن شامل
سروهای تیره رنگ، چمن های براق و برکه ای آرام است. درون بنا پر است از
کنده کاری های تور مانند و آراسته با گوهر های نیمه قیمتی. تاج های گل و
نوشته های کتیبه در میان مرمرها به رنگهای قهوه ای و بیفش جلوه
گرند. نورهای گنبد به مقبره سرباز امپراتور شاه جهان و ممتاز محل--
ملکه فرمانروایی و ملکه قلب او--میتابند.
دیگر تماشا بس است! دلم هوای گورویم را می کرد. قرار بود که من و جتیندرا
بزودی سوار قطار راهی جنوب بسوی بنگال بشویم.
"موکوندا، من خانواده ام را ماههاست که ندیده ام. بر آن شده ام که با تو
نیایم. شاید در فرصتی دیگر برای دیدن استادت به سرمپور بروم."
دوستم، که دست کم میتوان او را انسانی دودل خواند، مرا در کلکته رها
کرد. با قطار محلی بزودی به سرمپور رسیدم که نوزده کیلومتر بسمت شمال بود.
ناگهان به خاطرم آمد که بیست و هشت روز از روز دیدار گورویم در بنارس
گذشته. "چهار هفته دیگر پیش من باز خواهی گشت!" و اکنون من اینجا بودم،
با قلبی که تند میزد، جلوی حیاط خانه آرام در خیابان رای قات. وارد
خانقاهی شدم که قرار است بیشتر ده سال آینده ام را در انجا سرکنم، همرا گیانا
آواتار هند: "ماهیت حکمت."
* پاگشایی معنوی. از ریشه سانسکریت دیکش، به معنای خود را وقف کردن.
<
>
>>