زندگینامه یک یوگی
برگ ۹۳
فصل ۱۲
سالهای در خانه استادم
"آمدی." سری یوکتشوار نشسته بر کف زمین بروی پوست ببر از اتاق بالکنی به من
خوش آمد گفت. طنین صدایش سرد و برخوردش بی تفاوت بود.
"آری استاد عزیز. من آمده ام تا از تو پیروی کنم." پیش رویش خم شدم و
دستی به پایش کشیدم.
"چطور میشود؟ تو که از درخواست های من سرباز میزنی."
"دیگر نه گورو جی! خواست تو کیش من خواهد بود!"
"اکنون بهتر است! حالا میتوانم مسئولیت زندگیت را به عهده بگیرم."
"من با کمال میل این بار را واگذار میکنم."
"در این صورت، نخستین خواسته من اینست که به خانواده ات باز
گردی. میخواهم که در کلکته به دانشگاه بروی. تحصیلات تو باید ادامه یابد."
"چشم قربان." من وحشت و آزردگی خودم را پنهان کردم. آیا قرار است این
کتابهای سمج سالها مرا آزار دهند؟ پیش از این پدر بود و اکنون سری یوکتشوار!
"روزی به باختر خواهی رفت. مردمش به دانش کهن هند گوش شنوا تری خواهند
داد اگر که آموزگار غریب هندی مدرک دانشگاه داشته باشد."
"تو بهتر میدانی گوروجی!" غم از من برچیده شد. سخن باختر برایم سوال
برانگیز بود و ناآشنا. اما فرصت بدست آوردن دل استادم را با اطاعت از او
نباید که از دست میدادم.
"نزدیک کلکته خواهی بود. هر دمی وقت داشتی به اینجا بیا."
"اگر میشود هر روز استاد! با قدر شناسی، مسئولیت هر گوشه زندگیم را از
به تو واگذار میکنم، اما به یک شرط."
"چه؟"
"که پیمان ببندی خداوند را به من آشکار کنی!"
<
>
>>