زندگینامه یک یوگی
برگ ۹۶
"داستان سوم در باب شکل پذیری ذهن جوان است. گاهی اوقات از مادرم
میشنیدم: 'او که کار زیر دست کس دیگر را میپذیرد یک برده است.' این بینش
چنان در من ماند که حتی پس از ازدواج هم شغلی نپذیرفتم. خرج خانواده را
با سرمایه گذاری ارث خانوادگیم در زمین و ملک در میاوردم. پیام اخلاقی:
در گوشهای حساس کودکان باید پیشنهاد های خوب و مثبت خوانده شود. آموزش
های اولیه اثر ماندگاری در آنها میگذارند."
استاد به سکوت آرامی فرو رفت. حوالی نیمه شب مرا به تخت باریکی راهنمایی
کرد. خواب نخستین زیر بام خانه گورو آرام و شیرین بود.
سری یوکتشوار بامداد روز بعد مرا رسما به کریا یوگا وارد کرد. روش را پیش از
آن از دو مرید لاهری مهاشایا، پدر و آموزگارم سوامی کیبل آناندا آموخته
بودم، اما در برابر استادم نیرویی سهمگین حس کردم. با یک تماس،
او نوری بزرگ در وجودم جای داد، همچون شکوه خورشیدهایی بیشمار که با هم
میتابند. سیل شادی وصف ناپذیری در عمیق ترین جای قلبم رخنه کرد و تا روز
بعد ادامه داشت. اواخر بعد از ظهر آنروز بود که سرانجام توانستم خودم را
قانع کنم که از آنجا بروم.
"سی روز دیگر بازخواهی گشت." وقتی که به خانه کلکته مان رسیدم پیش بینی
استاد به حقیقت پیوست. هیچ کدام از بستگانم تمسخر هایی که از آنها بیم داشتم
در مورد من "پرنده بلند پرواز" نثارم نکردند.
بالا به اتاق زیر شیروانی رفتم و نگاه های پر مهر انداختم انگار که کسی
آنجا حاضر باشد. "تو مدیتیشن های من را دیده ای و همچنین اشک ها و طوفان
های سادهانای مرا. اکنون من به بندر آموزگار الهیم رسیده ام."
"پسرم من برای هر دو مان خوشحال هستم." من و پدر در آرامش شب کنار هم
نشسته بودیم. "تو گوروی خود را یافتی، همان قدر معجزه آسا که من
گورویم را پیدا کردم. دستان مقدس لاهری مهاشایا زندگی ما را هدایت
میکنند. استاد تو قسمت بود که نه از دور دست هیمالیا بلکه از همین نزدیکی
ها باشد. نیایش های من پاسخ داده شده اند. جستجوی تو برای پروردگار
دیدن تو را از چشمانم نگرفته اند."
پدر همچنین خشنود بود که تحصیلاتم از سر گرفته میشد. او ترتیب کارها را
داد. روز بعد در کالج کلیسای اسکاتلندی کلکته نام نویسی کردم.
<
>
>>