زندگینامه یک یوگی
برگ ۹۸
بی اهمیتی قدیسان از روی خردمندیست. استاد ها خود را از دام مایا رها
ساخته اند. چهره گاه عاقل و گاه ابله آن دیگر تاثیری در دید آنان
ندارد. سری یوکتشوار توجه خاصی برای کسانی که قدرتمند یا آموخته اند
نداشت. همچنین او کسی را به خاطر تنگدستی یا بی سوادی کوچک نمیدید. او با
احترام سخن راستی را که از دهان کودکی بیرون میامد گوش میداد و آشکارا به یک
شخص دانای خودنما بی محلی میکرد.
هشت شب وقت خوردن شام بود که گهگاهی به همراه مهمانانی که از روز مانده
بودند انجام میشد. گوروی من هیچ گاه نمیگفت که میخواهد تنهایی غذا
بخورد. هیچ کس گرسنه یا ناخرسند از خانه او بیرون نمیرفت. سری یوکتشوار
هرگز بخاطر رسیدن میهمانان ناخوانده دستپاچه نمیشد. اندک خوراک خانه با
تدبیر او به ضیافتی بزرگ تبدیل میشد. با این حال او صرفه جو بود و اندک
سرمایه او به کارامد ترین وجه بکار برده میشد. "به حد شایسته خودت گشوده
دست باش." این اندرزی بود که او بارها به زبان می آورد. "ولخرجی ناراحتی
میاورد." چه در مورد اداره برنامه های تفریحی خانقاه، چه ترمیم ساختمان
خانه و یا هر مورد روزمره دیگر، استاد همواره روح ابتکار عملی الهام گرفته از خود نشان میداد.
ساعات آرام شب اغلب گفتگوی با گورویم را به ارمغان می آوردند--گنجینه ای
در برابر زمان. هر سخن او حساب شده و خردمندانه بود. یک اعتماد به خویش
برین شاخص هر بیان او بود. براستی بی مانند بود. گونه ای سخن میگفت که تا
به حال از هیچ کس دیگر ندیده ام. افکارش پیش از انکه جامه ای بیرونی داده
شوند با ترازوی دقیق بینش و معرفت سبک و سنگین میشدند. ماهیت حقیقت،
حتی با یک جنبه فراگیر فیزیولوژیکی، چون یک تراوش معطر روح از او بروز
داده میشد. با او من همواره حس آگاهی داشتم که در حضور یک مظهر زنده
خداوند هستم. سنگینی الوهیت او خودبخود سر مرا در برابر او به سوی پایین خم میکرد.
چنانچه مهمانان دیر وقتش میافتند که او دارد در بیکران الهی جذب میشود،
او بلافاصله آنان را به سخن میگرفت. او توانایی خودنمایی یا نشان دادن
آزادی درونی خود را نداشت. چون همواره با خداوند بود، نیازی به اختصاص یک
زمان جداگانه برای گفتگو با او نداشت. یک استاد که به خدا رسیده دیگر پله
راه مدیتیشن را پشت سر گذاشته. "وقت رسیدن میوه گل باید ریخته شود." اما
قدیسان برای تشویق مریدانشان اغلب رفتار و روش روحانی خود را نگاه
میدارند.
با رسیدن نیمشب، گورویم گاهی مانند بچه ها به خواب میرفت. بود و نبود رخت خواب چیز
مهمی نبود. او اغلب، حتی بدون یک بالش، بروی نیمکت باریکی که زمین زیر
پوست ببرش بود دراز میکشید.
<
>
>>