زندگینامه یک یوگی

برگ ۹۹


گفتگو های فلسفی شبانه نادر نبودند. هر مریدی میتوانست با نشان دادن علاقه شدید بانی آن شود. در آن مواقع احساس خستگی و میل به خواب به سراغم نمیامدند. سخنان زندگی بخش استاد برایم بس بود. "وه، سپیده دم فرا رسیده! بیا در کنار گنجیز قدمی بزنیم." اینگونه بسیاری از تعلیم های شبانه من به سر میرسیدند.

ماههای نخستین من با سری یوکتشوار با آموختن این درس به اوج خود رسید: "چگونه زرنگ تر از یک پشه باشیم." در خانه خودمان همیشه ما شبها از پشه بند استفاده میکردیم. با دیدن اینکه در خانقاه سرمپور این رسم محتاطانه ادا نمیشود نگران بودم. با این حال حشرات مقیم پابرجای خانه بودند. سر تا پایم را پشه زده بود. دل گوروی من برایم سوخت.

"برای خودت یک پشه بند بخر، و یکی هم برای من." سپس خندید و گفت: "اگر تنها یکی برای خودت بخری، آنوقت پشه ها روی من تمرکز میکنند!"

با کمال میل اطاعت کردم. از آن به بعد هر شبی که در سرمپور میماندم، گورویم از من میخواست که پشه بند ها را برای خواب آماده کنم.

شبی پشه ها بیش از همیشه آزار میدادند. اما استاد دستور همیشگی را نداد. من با ترس گوش میدادم به انتظار رسیدن وز وز پشه ها. بعد از دراز کشیدن در رخت خواب، دعایی صلحجویانه به سمت آنها روانه کردم. نیمساعت بعد، برای اینکه حواس گورویم را جلب کنم سرفه ای الکی در دادم. داشتم دیگر دیوانه میشدم از نیش ها و به خصوص آواز رژه و آیین خونخارانه آنان بروی سر من.

هیچ واکنش و تکانی از استاد ندیدم. با احتیاط به کنارش رفتم. او نفس نمیکشید. این نخستین آشنایی من بود با حال خلسه یوگیانه او. ترس مرا فرا گرفت.

"لابد قلبش از کار افتاده!" آیینه ای زیر بینی او گرفتم. بخار دهانی پدیدار نشد. برای اینکه خاطر جمع شوم، چند دقیقه ای با انگشتانم دهان و راه بینی او را بستم. بدنش سرد و بی حرکت بود. سردرگم به سوی در رفتم تا کمک خبر کنم.

"خوب! چه آزمایش گرای شکوفایی!" صدای استاد از خنده میلرزید. "چرا نمیروی بخوابی؟ باید که همه جهان بخاطر تو عوض شود؟ خودت را عوض کن. از آگاهی پشه بیرون بیا."



< > >>